گوهر فروش
شعر من خودآن سیزدهم در سیزده بدر در طی این اتفاق از جانب شهریار سروده شده است که
شنیدن داستان آن خالی ازلطف نیست.
خیال شهریار در آسمان جوانی هایش بال می گشاید ،
شادابی کمرنگی در چهره اش پدید می آید وزبانش عنان اختیار از کف
می دهدو می گوید:
وقتی که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم واطرافیان نامرد
معشوقه ام به نا مرادی ام کشاندند
وحسن و جوانی وآزادگی وعشق وهنرم همه در برابر قدرت اهریمنی
زر وسیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم،گویی که لاشه
خشکیده ام را برشانه های منجمدم انداخته وبه هر سو
می کشاندم.بهارم در لگدکوب خزان،تاراج طوفان ناکامی شده بود
ونیشخند دشمنانم،چونان خنجر زهر آلود دلم را پاره پاره می کرد.
روزگار طاقت سوزی داشتم،آواره شهرها شده
بودم،ازادامه تحصیل در دانشکده طب وا مانده بودم وازعشق
شورآفرینم هیج خبری نداشتم .ازدواج کرده بود نمی دانستم
خوشبخت است یا نه؟
تقریباً سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده
بودم،روزسیزده بدر بادوستان تصمیم گرفتیم که برای گردش
به باغی واقع درکرج برویم تا انبساط خاطری شود.
در حلقه دوستان بودم اما اضطرابی جانکاه مرا می فرسود،
تشویشی بنیان کن به سینه ام چنگ انداخته وقلبم را می فشرد،از
یاران فاصله گرفتم،رفتم در کنج خلوتی زیر درختی،
تنها نشستم وبه یاد گذشته های شور آفرین اشک ریختم،
پر ازاشتیاق سرودن بودم،ناگهان توپی پلاستیکی صورتی رنگ
به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد،دخترکی بسیار زیبا
وشیرین با لباسهای رنگین در برابرم ایستاده بود وبا تردید به من وتوپ
منگریست ،نمی توانست جلو بیاید وتوپش را بردارد .
شاید از ظاهر ژولیده ام میترسید،توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش
کردم،لبخند شیرینی زد،جلو آمد تا توپ را بگیرد،از معصومیت وزیبایی
خاص دخترک،دلم به طرز عجیبی لرزید.دستی به موهایش
کشیدم،توپ را از من گرفت وبه سرعت فرار کرد.با نگاه
تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر ومادرش رسید.وخود را سراسیمه
در آغوش مادر انداخت.وای ... ناگهان سرم کیج رفت،احساس کردم بین
زمین وآسمان دیگر فاصله ای نیست...
اوبود،کسی که سنگ عشق در برکه احساسم
افکند وامواج حسرت آلود ناکامیش،مرزهای شکیبایم را ویران
ساخت واین غزل را در آن روز در باغ کرج سرودم.
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم. گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
نظرات شما عزیزان: